قدیمیترها وقت چله که میرسید، کرسی را خانه بزرگترها میانداختند. و همه، از عمه و عمو و خاله و دایی تا دامادها و عروسها و نوهها، به دستبوس بزرگ خاندانشان میرفتند. و چه بزرگی از او بزرگتر؟ حالا، به عادت آن سالها، اینجا، در این قطعه بریده شده از بهشت، کنج این رواقهای تو در تویی که عطر ملکوت میدهند، خیلیها آمدهاند تا سردترین شب سالشان را حتی اگر یک دقیقه، فقط یک دقیقه، بیشتر طول بکشد، اما، کنار مضجع شریف امامِ رئوفشان بگذرانند. کنار بزرگترین جوانمردی که جز درِ خانه او را زدن، سزاوار دستهای بی کس و کار نیست.
میگویند امامِ رضا (ع) کنار سفره فقیران مینشست، میگویند لقمه ایشان با لقمه آنان فرقی نداشت، میگویند همه امامانِ معصوم، مهربانند اما رأفت این آقا، طعم دیگری دارد. میگویند، اما، همه بهتر از آنچه میگویند را با گوشت و پوست و استخوان و جانمان فهمیدهایم! از آن روزها که هنوز نمیدانستیم ایستادن یعنی چه و دست توی دست پدر و مادرهایمان توی صحن انقلاب و دنبال کفترها، زمین خوردیم؛ تا امروز که قد کشیدیم و زندگی زمینمان زد و با یک بلیطِ قطارِ مشهد، باز هم کنج صحن انقلاب، دقیقا همانجا کنار درهای چوبی، از بست نواب، تکیه زدیم به مرمرهای خنک و توی خودمان مچاله شدیم و هایهای زیر پای آقا، گریه و زاری راه انداختیم.
و امشب هم حرم، مثل همیشه، مثل همان وقتها که آشوبیم و جز این خانه، پناهی نیست، ولوله است. دست و صورت آدمها یخ زده اما قلبهایشان گرم است به چشم توی چشم ایوانِ طلا شدن و زیر سایهاش نشستن. به بلند، ها کردنِ نَفَسهای سرد و پر کردن سینههای پر درد، با عطر خوش حرم. هر کسی آمده تا با خودش چیزی به صله ببرد در این طولانیترین شبِ سال. پیرمردی با کلاه نمدی سبز، نشسته کنار سقاخانه؛ عاقلهزنی با چادری مشکی و شالی پنبهای و بلند، تکیه زده به ویلچر؛ و جوانی با چند رشته موی سپید، دخیل بسته به پنجره فولاد و با یک آه عمیق، استغاثه میکند.
خوش به حال این احوال، که کنار محول الأحوالی چون ضامن آهو، قرار است سبک و سنگین شوند. حسودیام میشود بهشان. به زائرها. به این آدمها. که از کشورها و شهرها و روستاها و خیابانها و کوچهها و خانهها و اتاقهایشان دل کندهاند تا امشب را کنار محبوبی چون شاه خراسان، صبح کنند. چه میزبانی دلکشی. چه بده و بستان مبارکی. و چه عاشقانه دلگرمکنندهای در این روزگارِ سرد و خموش که عشق و رأفت یادمان رفته. که تمام فکر و ذکرمان شده چه بخورم و چه بپوشم و چطور خوش باشم.
این آدمهای شب چله، این سایههای بلند، این دل بریدههای دل بسته به نور، سلیقه به خرج دادهاند برای عاقبت به خیر شدن. نگاهشان میکنم. میایستم و تک به تک نگاهشان میکنم. یک دل سیر. به خندههایشان، به مناجاتشان، به دنبال شیطنت کوچولوها دویدنهایشان، به انارهای دان شده و قاچ هندوانههایشان، من به تمام جزییات با برکت شب چلهی چلهنشینان حرم، نگاه میکنم و فال حافظ را کنار چایخانه دبش آقا علی بن موسی الرضا (ع) میگیرم: «گر چنین جلوه کند مغبچه بادهفروش، خاکروبِ درِ میخانه کنم مژگان را ...»
حنان سالمی
نظر شما